مطالبه‌گری مدفون‌شده در بلوچستان؛ از تریبون‌های خاموش تا ریش‌سفیدان ساکت

✍ نبی بلوچ

در جامعه بلوچ، تریبون‌های نماز جمعه یکی از معدود بسترهای عمومی برای بیان مسائل مردم به شمار می‌روند اما این تریبون‌ها، به‌جای آنکه به زبان گویای جامعه تبدیل شوند، بیشتر محل تکرار روایات و گاهی تعارفات سیاسی شده‌اند. پس از خطبه‌ها، اگر سخنی از درد مردم هم گفته شود، معمولاً در قالبی محتاطانه و پراکنده است: «آب نیست، برق نیست، بنزین کم است». درخواست مطرح می‌شود، تشکری صورت می‌گیرد و همان‌جا همه‌چیز تمام می‌شود. هیچ پیگیری جدی یا مکانیسم پاسخ‌خواهی در کار نیست. مردم هم که سال‌هاست به بی‌پاسخی عادت کرده‌اند، در نهایت، خود را با همان شرایط وفق می‌دهند؛ نه از سر رضایت، بلکه از سر بی‌پناهی.

در کنار این تریبون‌ها، ریش‌سفیدان و بزرگان طایفه‌ای هنوز جایگاه اجتماعی بالایی دارند. در بزنگاه‌های سخت، مردم غالباً تنها پناه خود را در نفوذ و اعتبار این چهره‌ها می‌بینند. اما متأسفانه، این قشر نیز کمتر به سخنگوی واقعی جامعه تبدیل شده‌اند. بسیاری از ریش‌سفیدان گرچه با مسائل درگیرند، اما جنس مشکلات‌شان با توده مردم فرق دارد. اگر مردم ساعت‌ها در صف پر کردن کپسول گاز می‌مانند، آن‌ها ممکن است با یک تماس، همان نیاز را بی‌دردسر رفع کنند و چون امتیازاتی گرچه اندک دارند، اغلب از بیان علنی درد مردم خودداری می‌کنند. در واقع، مطالبه‌گری در میان این قشر نهادینه نشده، مگر آنکه به منافع شخصی‌شان گره خورده باشد.

از تحصیل‌کردگان نیز صدایی برنمی‌خیزد. مطالبه‌گری برای این گروه، پرهزینه و ترسناک است. کسی که اهل پرسش و پیگیری باشد، اغلب در همان ابتدای مسیر حذف می‌شود. ساختار اداری به گونه‌ای طراحی شده که سکوت مساوی با ارتقاء است و کسی که حقیقت را بگوید، به‌سرعت به «موی دماغ» تبدیل می‌شود و چنین افرادی در این سیستم نه‌تنها پیشرفت نمی‌کنند، بلکه به حاشیه رانده می‌شوند. حتی مسئولان بومی که باید صدای مردم در بالا باشند، خود از مطالبه می‌هراسند، چرا که می‌دانند این صدا به مذاق ساختار بالادستی خوش نمی‌آید. بنابراین، تحصیل‌کرده ترجیح می‌دهد سکوت کند، گلیم خود را از آب بیرون بکشد و کاری به مشکلات عمومی نداشته باشد.

اما شاید مهم‌ترین و هشداردهنده‌ترین نکته این باشد‌که مطالبات مردم بلوچ، در تمام تاریخ معاصر، هرگز از سطح نیازهای پایه‌ای فراتر نرفته‌اند. آب، برق، نان، جاده، درمانگاه، مدرسه — این‌ها خواسته‌های مردم در دهه ۶۰ بوده‌اند و امروز هم هستند. گویی جامعه در یک چرخه اضطراری دائمی گیر افتاده است؛ چرخه‌ای که مانع از رشد طبیعی خواسته‌ها و بلوغ اجتماعی شده است.

این توقف در سطح نیازهای اولیه، اتفاقی نیست. یک استراتژی نانوشته اما پایدار در کار است: مردمی که درگیر بقاء باشند، به فکر عدالت، آزادی، رسانه آزاد، مشارکت سیاسی و کرامت انسانی نمی‌افتند. در واقع، وقتی فردی تمام وقتش صرف صف ایستادن برای گاز و بنزین می‌شود، دیگر انرژی و فرصت ذهنی‌ای برای طرح مفاهیم بزرگتر ندارد. این همان استعمار درونی است که نه با تفنگ، بلکه با قطع آب و برق و سوخت پیش می‌رود.

فاجعه زمانی کامل می‌شود که این شرایط به یک «نُرم» روانی در ذهن جامعه تبدیل می‌شود. یعنی حتی خود مردم هم کم‌کم باور می‌کنند که همین مقدار کم، سقف ممکن زندگی‌شان است. تصور آن‌ها از «زندگی خوب» صرفاً داشتن برق پایدار، نان کافی و دارو می‌شود — نه آزادی بیان، نه عدالت اجتماعی، نه فرصت برابر برای رشد. این فروکاستن رویای جمعی یک ملت، خطرناک‌تر از هر سرکوب مستقیم است.

نخستین گام، شکستن این چرخه‌ معیوب در اذهان است. تا زمانی که مردم خودشان باور نکنند که حق دارند «بیش از بقاء» بخواهند، هیچ تحولی رخ نخواهد داد. آگاهی‌بخشی مستمر، مستندسازی ناکارآمدی‌ها، پیوند دادن مطالبات معیشتی با مطالبات ساختاری، تقویت شبکه‌های مطالبه‌گری مستقل و از همه مهم‌تر، آموزش حقوق شهروندی در میان نسل جوان، می‌تواند آغازگر یک تغییر آرام اما ریشه‌ای باشد.

Be the first to comment

Leave a Reply

Your email address will not be published.


*